من نشاني از تو ندارم..
اما نشانيم را براي تو مينويسم..
در عصر هاي انتظار به حوالي بي کسي ام قدم بگذار
خيابان غربت را پيدا کن
و وارد کوچه هاي تنهايي شو ..
سپس در کلبه را باز کن ..
مرا خواهي ديد
با بغضي کويري
که غرق اشک
پشت ديوار ها نشسته ام..............
روزگار ما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی دل ما را نداشت
پیش پای ما سنگی گذاشت
بی خبر از مرگ ما پروا نداشت
آخر این غصه هجران بودو بس
حسرت رنج و فراوان بودو پس......