من از زماني
كه قلب خود را گم كرده است مي ترسم
من از تصور بيهودگي اين همه دست
و از تجسم بيگانگي اين همه صورت مي ترسم
من مثل دانش آموزي
كه درس هندسه اش را
ديوانه وار دوست مي دارد تنها هستم
و فكر ميكنم كه باغچه را مي شود به بيمارستان برد
من فكر ميكنم...
من فكر مي كنم....
من فكر مي كنم...
و قلب باغچه در زيرآفتاب ورم كرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهي مي شود.

|